"پانزدهم مرداد 1366 مصادف با عید قربان 1407 هجری قمری، سالروز شهادت سرلشکر خلبان عباس بابایی است. عباس با دختر داییاش خانم صدیقه (ملیحه) حکمت در 4 شهریور 1354 ازدواج کرد. کتاب «بابایی به روایت همسر شهید» مروری دارد بر زندگی این زوج آسمانی از زبان خانم حکمت. بخش وداع او با عباس که به ماجرای حج تمتع ایشان در مرداد 1366 پیوند خورده، بسیار خواندنی است."
به گزارش ایسنا به نقل از سایت مشرق، در مرور این خاطرات از زبان همسر شهید، میخوانیم:
عباس گفت: «اگر خدا بخواهد میخواهیم برویم خانهاش.» بینهایت خوشحال شدم، از اینکه میخواهیم جایی برویم که هر مسلمانی آرزوی رفتنش را دارد، از اینکه بعد از ده یازده سال دو نفری یک مسافرت درست و حسابی غیر از مسیر تکراری تهران ـ قزوین که خانه پدرهایمان بود میرفتیم. قبلاً برای خودش هم جور شده بود که برود ولی نرفته بود. گفته بود مکۀ من این است که نفتکشها به سلامت از خلیج فارس رد شوند. فرماندهها برنامهریزی کرده بودند که با هم برویم تا راضی شود که بیاید. از خوشحالی در پوست خودم جا نمیشدم ولی نمیدانم چه چیز بود که به من الهام شده بود. به یکی از همکارانم گفتم: «فکر کنم قرار است یک اتفاقی بیفتد!» گفتم:«فکر کنم وقتی میروم و برگردم با صحنه دلخراشی روبهرو میشوم.» گفت:«همه مسافرهایی که میخواهند سفر طولانی بروند، چنین احساسی دارند. در این فکرها نباش.»
همکارم حق داشت نفهمد من چه میگویم. عباس حرفهایی میزد که تا قبل از آن این قدر رک و صریح نگفته بود. قبلاً هم در مورد مرگ و قیامت و آخرت با هم زیاد حرف میزدیم. ولی تا حالا اینجور یکباره چنین سؤالی از من نپرسیده بود. گفت: «اگر یک روز تابوت من را ببینی چه کار میکنی؟» گفتم: «عباس تو را به خدا از این حرفها نزن! عوض اینکه دو نفری نشستهایم یک چیز خوب بگی؟» گفت: «نه، جدی میگویم!» دست زد روی شانهام. گفت: «تو باید مرد باشی. من باید زودتر از اینها میرفتم، ولی چون تو تحمل نداشتی خدا مرا نبرد. اما حالا احساس میکنم دیگر وقتش شده.» گفتم: «یعنی چه؟ این چه صحبتهایی است؟ یعنی میخواهی واقعاً دل بکنی؟» گفت: «آره!» گیج بودم. نباید قبول میکردم. گفتم: «خودت اگر جای من بودی شنیدن این حرفها برایت راحت بود؟»...
آن روزها من به کلاسهای آمادگی برای حج میرفتم. عباس جزوههایم را نگاه میکرد و با من آنها را میخواند. حتی معاینات پزشکی را هم آمد و انجام داد. ساکش را هم بسته بود. همه چیز توی ساکش آماده بود. یکی دو روز قبل از حرکت بود که فهمیدم نمیآید. به آقای اردستانی گفت: «مصطفی! من همسرم را اول به خدا، بعد به تو میسپارم!» گفتم: «مگر تو نمیآیی؟» گفت: «فکر نکنم بتوانم بیایم.» دلم خالی شد. گفتم: «عباس جداً نمیآیی؟» نگفت که نمیآید. گفت: «کار من معلوم نیست. یکباره دیدید قبل از اینکه لباس احرام بپوشید و بروید عرفات، رسیدم آن جا. معلوم نیست!» چیزهایی هم خواست. وقتی کعبه را دیدم دعا کنم که جنگ تمام شود، برای ظهور امام زمان(عج) دعا کنم، برای طول عمر امام دعا کنم. سفارش کرد که برای خرید و اینها خودم را اذیت نکنم. فقط یک چیز برای دلخوش شدن بچهها بیاورم. سفارش کرد سوار هواپیما که میشوم آیت الکرسی بخوانم.
اتوبوسها در مسجد منتظرمان بودند. همسفرهایمان همه دوست و همکارهای عباس و خانمهایشان بودند. توی حیاط مسجد از شلوغی مرا کناری کشید. میدانست خیلی هلو دوست دارم. زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دورۀ نامزدیمان باشد. رفتیم یک گوشه و هلو خوردیم. بچهها هم که میآمدند میگفت بروید پیش مامانی یا باباجون، میخواهم با مامانتان تنها باشم. اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا میشدیم. آقایی کنار اتوبوس مداحی میکرد و صلوات میفرستاد. یکباره گفت: «سلامتی شهید بابایی صلوات!» پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: «این چه میگوید؟» گفت: «این هم کار خداست.» پایم پیش نمیرفت. یک قدم جلو میگذاشتم، ده قدم برمیگشتم. سوار اتوبوس که شدم هیچکدام از آدمهایی را که آنجا نشسته بودند با آنکه همه آشنا بودند نمیدیدم. فقط او را نگاه میکردم، که تا وسط های اتوبوس هم آمده بود بدرقهام. گریه میکردم. جایم را با خانم اردستانی عوض کردم تا وقتی ماشین دور میشود بتوانم ببینمش. بیتابم میکرد. لحظۀ آخر از قاب پنجرۀ اتوبوس او را دیدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند میزند. یک دستش را روی سینهاش گذاشته و دست دیگرش را به نشانه خداحافظی برایم تکان میداد.
حج آن سال حج خونین مکه بود. شلوغ بود. بیمارستانها پر از مجروح بودند. سعی کردم با دقت و حوصله همۀ مناسک را به جا بیاورم. انگار اصلاً دو تایی آمده باشیم. مُحرم شدم. همه وقتی لباس سفید احرام را میپوشیدند خوشحال میشدند. ولی من امیدم برای دیدن دوبارۀ عباس کمتر و کمتر میشد. دیگر بعد از رفتن ما به عرفات، پروازی نبود که او را از ایران به اینجا بیاورد. عباس نمیآمد. برای رفتن به عرفات آماده شدیم. داشتیم سوار اتوبوسها میشدیم تا برویم که خبر دادند عباس تلفن زده. صدایش را که حداقل میتوانستم بشنوم. دوان دوان با لباس احرام آمدم طرف هتل. دم گوشی تلفن یک صف پانزده شانزده نفره برای صحبت با عباس من درست شده بود، که من نفر آخرش بودم. بالاخره گوشی را به من رساندند. گفت: «سلام ملیحه! شنیدم لباس احرام تنته، دارید میروید عرفات. التماس دعا دارم. برای خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. دیگر من را نخواهی دید. وقتی برگشتی مبادا گریه کنی، ناراحت بشی. تو قول دادی به من» گفتم: «من فکر میکردم تو الان توی راهی و داری میآیی.» گفتم: «به همین راحتی؟ دیگه تمومه؟» گفت: «بله! پس این همه باهم حرف زدیم بیخود بود؟ از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان(عج) بیشتر کن!» او حرف میزد و من این طرف گوشی گریه کردم و توی سر خودم میزدم. دست خودم نبود. گفت: «با مامانت با حسین و با محمد و سلما نمیخواهی صحبت کنی؟» گفتم: «هیچکدام عباس. فقط میخواهم با تو صحبت کنم.» گفت: «ملیحه! مامانت؟» گفتم: «هیشکی. فقط خودت حرف بزن. یک چیزی بگو». گفت: «الان دیگه باید بری، نمیشه» گفتم: «آخه من چه طوری برگردم و تو را نبینم؟»
گوشی از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم که از حال رفتم. یکی گوشی را گرفت که ببیند چه شده. رفتم توی اتاق و سرم را کوبیدم به دیوار. نزدیک بود دیوانه شوم. میدانستم معصیت میکنم ولی توی سر خودم میزدم. خانمهای هماتاقیام میگفتند چه شده. کسی خبر نداشت که بین من و عباس چه گذشته. خودم هم خبر نداشتم که قرار است چه پیش بیاید. طاقت نیاوردم. از اتاق بیرون زدم. هنوز بعد از من، یکی داشت با عباس صحبت میکرد. گوشی را علیرغم سماجتش گرفتم. گفتم: «عباس نمیتوانم بهت بگویم خداحافظ! من باید چه کار کنم؟ به دادم برس!» چیزی نگفت. نمیتوانست چیزی بگوید. دیگر نه او میتوانست حرفی بزند، نه من. همین جور مثل بهتزدهها گوشی دستم مانده بود. وقتی گفتم: «خدا حافظ!» گوشی از دستم افتاد. خودم هم افتادم. خانمها آمدند و مرا بردند.
آمدیم عرفات. عرفات عجیب بود. توی چادرمان نشسته بودم که یکهو تنم لرزید. حالم انگار یکباره به هم خورد. به خانمهایی که در چادر بودند گفتم: «نمیدانم چرا اینطوری شدم؟ دلم میخواهد سر به کوه و بیابان بگذارم.» بقیهاش را نفهمیدم. یکباره بوی خوب و عجیبی آمد و از حال رفتم. عرفات خیلی عجیب بود. چون درست در همان لحظه، مردهای چادرِ بغل دستی ما، عباس را دیده بودند که کنار چادر ما ایستاده قرآن میخوانَد. حتی او را به یکدیگر نشان میدهند و از بودن او در آنجا تعجب میکنند.
روز آخر عرفات، روز سوم، قبل از آنکه اعمال سعی و تقصیر و قربانی را انجام دهیم، برای استراحت برگشتیم هتل. توی خنکی هتل و بعد از اینکه نماز امام زمان(عج) را خواندم، خوابم برد. خواب دیدم یک سالن بزرگ پر از آدمهایی است که لباس نیروی هوایی تنشان است. حسین داشت طبق معمول وسط آن آدمها بازیگوشی میکرد. به عباس که آنجا بود گفتم: «با این پسر شیطونت من چه کارکنم؟ تو هم که هیچ وقت نیستی!» حسین را گرفت و برد. مدتی طول کشید. توی جمعیت پیدایش کردم. گفتم: «چه کار کردی حسین را؟ نگفتم که اذیتش کنی!» حسین را به من پس داد و گفت: «بیا، این هم حسین.» خیالم راحت شد. گفتم: «خودت کجایی؟» دیدم جایی که او قبلا ایستاده بود، یک عکس بالا آمد. گفت: «من اینجام!» گفتم: «این که عکسته!» توی عکس روی گردنش سه تا خراش خورده بود، انگار که مثلاً تیغهای یک بوته گُل، دست آدم را بخراشد. گفت: «نه خودمم!» صدایش دورتر میشد. عکس رفت وسط آدمها و پلاکارد شد. دنبال صدایش که دور میشد راه افتاده بودم و میگفتم که میخواهم با خودت صحبت کنم.
ناراحت از خواب پریدم. حالم دست خودم نبود. بین راه که داشتیم برای آخرین اعمال میرفتیم، به آقای اردستانی گفتم چه خوابی دیدهام. برای رفع بلا صدقه دادم. اعمال که تمام شد و میخواستیم برگردیم هتل دیگر ظهر شده بود. حالت عجیبی داشتم. بیتاب بودم. انگار زمین برایم تنگ شده بود. به آقای اردستانی گفتم: «نمیتوانم برگردم هتل. دلم میخواهد بروم بالای کوه داد بزنم!»...
در تهران احساس کردم که آنچه عباس قبل از سفر به من میگفته اتفاق افتاده و دیگر نمیتوانم ببینمش. حالا تازه میفهمیدم همۀ آن مجلس ختم و پنهانکاری همسفرهایم و روزنامه جمعکردنها برای چه بوده. با دست، کوبیدم توی شیشۀ هلیکوپتر که دیگر در حال فرود آمدن بود. از توی شیشه جمعیت سیاهپوش را در آن پایین دیدم. دخترم با دسته گلی در دستش جلوی آنها ایستاده بود. دیگر یقین کردم که شهید شده. پایین که آمدم انگار همۀ زمین روی شانههایم آوار شده باشد. پاهایم نای حرکت نداشتند. افتادم روی زمین. یاد حرف خودش افتادم که توقع داشت در چنین شرایطی مثل یک مرد رفتار کنم. بلند شدم و کفشهایم را درآوردم و دنبال عکسش توی جمعیت گشتم. درست مثل خوابی که در مکه دیده بودم. عباس حالا فقط عکسی میان جمعیت شده بود.
امام خواسته بودند: «جنازه را دفن نکنید تا خانمش بیاید.» او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و باید بدن او را روی دستها میدیدم. حالم قابل وصف نبود. حال آدمی که عزیزش را از دست بدهد چه طور است؟ در شلوغی تشییع جنازه نتوانستم ببینمش. روز شهادت عباس عید قربان بود. روزی که ابراهیم خواسته بود پسرش را قربانی کند. درست سر ظهر. عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانۀ خدا و خودش رفته بود پیش خدا.
اصرار کردم که توی سردخانه ببینمش. اول قبول نمیکردند ولی بالاخره گذاشتند. تبسمی روی لبهایش بود. لباس خلبانی تنش بود و پاهایش بر خلاف همیشه جوراب داشت. صورتش را بوسیدم. بعد از آن همه سال هنوز سردیاش را حس میکنم. دوست داشتم کسی آنجا نباشد و کنارش دراز بکشم و تا قیامِ قیامت با او حرف بزنم.