*زمان*

محمود عباسی

*زمان*

محمود عباسی

پیرمرد و نوه اش!

رفته بودم فروشگاه...

یکی از این فروشگاه بزرگا, اسم نمیبرم تبلیغ نشه براش!

یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی ور ور و غرغر  می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!

جلوی قفسه خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد...

پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.

دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون!

من بسیار تعجب کرده بودم.

بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!

پیرمرده با این قیافه :| منو نگاه کرد و گفت:

عزیزم، فرهاد اسم مَنه! اون اسمش سیامکه!!

نظرات 1 + ارسال نظر
انصاری دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:14 ب.ظ http://montazeran-uut.blogfa.com

سلام استاد
خیلی زیبا و آموزنده بود.
خدا توفیق داد و بنده چند ماهی هست مسئول وبلاگ هیئت منتظران مهدی (عج) دانشگاه صنعتی ارومیه هستم.
خوشحال میشم نظرتون رو راجع به مطالب و مقالات قرار داده شده، در وبلاگ هیئت بفرمایید.
http://montazeran-uut.blogfa.com
متشکرم
خدانگهدار

متشکرم
وبلاگ شما را بازدید کردم بسیار عالی است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد